کرفت لارنس، تاجری جوان است که روزهایش با فروختن اشیا و سفر از شهری به شهر دیگر میگذرد، و تنها همراه و دوستش اسبش است که کالسکه را میکشد. روزی، راهش به روستای کوچکی که دور تا دورش را مزرعه های طلایی گندم فرا گرفته، وارذ میشود و آنجا، با دختری زیبا که گوش و دم گرگی دارد، روبه رو میشود. او خودش را با اسم هولو معرفی میکند و به خود «گرگ دانا» میگوید.